چه توانی از این زیباتر
که بر آستانه ای از تهی
سر بر آیینِ ایوب می گذارم
و چه دردی
از این سنگین تر
که بر گر ده ای ازآهن
نمی توان بست!
در تاریخی از زندگی جا مانده ام
که درد هایم را
کسی بر نخواهد داشت !
چه بسیارند
آنان
که در پس مرگشان
می میرند
و من
خویشتن را
در ابتدای زندگی
از دست دادم !
به خیال مادرم
دنباله ی! کودکانِ مرده یِ او
زنده ای مانده است
که منم!
*** 74/8/4 «آبدانان »