-
تُنگ خیال
شنبه 5 آذرماه سال 1384 17:48
« متاثرازمقاله وطرحی در یکی ازروز نامه ها» درون تنگ خیال میان آیینه و آب تو برحباب خاطره ها سوار خواهی شد و من به انتظار تو ای ما هی گریز به آبشار خلوتِ نگاه تو می آیم زندانی منی امّا دریغ از لحظه ای کوتاهی! و ماهی تنگ خیال من شکست: «تو و تمام فراخنای این سامان من وحسرت یک لحظه آزادی! *** 1377-«آبادان» *ترکیب«ماهی...
-
چند شعر کوتاه
شنبه 5 آذرماه سال 1384 17:26
چشمان تو درد همیشگیاش را بامن سرود ومن گریستم که انهدام ستون های خانه را می دیدم! *** خیابان که می روی دو نفر با هم می آیند خوب نگاه که می کنی به هم خیلی شبیه اند نزدیک که می شوی دوست نه دشمن هم نیستند! *** ماهیگیر روی لنج لنج فروریخته قلّابش را به دریا ریخت ومن وقتی که برمی گردم ای کاش رفته باشد! *** زیر بارش تگرگ...
-
دار خیال
شنبه 5 آذرماه سال 1384 17:21
دیروز زنی را دیدم می گفت: «خود را به آب خواهم انداخت» و امروز درکناره های بهمنشیر جسدی یافتند که مرد بود! من بارها خود را به دار خیال آویخته ام نمی دانم شاید من باشم! *** 1376-«آبادان»
-
سه شعر کوتاه
شنبه 5 آذرماه سال 1384 17:04
هرخواهشی نگاه استوار غروری را به لرزه در خواهد آورد و فروخواهم ریخت آن گاه که شکست ها درآشکوب خیال من دوباره می رویند! *** و تو اگر چه آشنای منی بیگانه هم نخواهی ماند وقتی که هستی ما قطره قطره آب می شود ازرنجی که می بریم! *** ای آشنای همیشگی مسافر همزادت را پا به پای تو تاکجا بکشانم؟ آیانمی شود گاهی ،نگاهی میان دو...
-
چاه انتظار
شنبه 5 آذرماه سال 1384 17:02
سال ها به انتظارت ایستادم. تنهایی ازدریچه های قبیله سرک کشیده بود! نه تو بودی نه من . نه من بودم و کسی! من بانگاه برادرانت از تو دور می شدم، و تو ازنفیرم حرفی نمی زدی ! دیوارهای جهنم خود ساخته را چه کسی برمی داشت ؟ کدام این دریچه ها به سوی تو بازخواهد شد؟ کلیدِ کدام شکوهِ شکسته ای ست ، افتاده در چاه انتظار! ***...
-
زمین جه می دانست؟
شنبه 5 آذرماه سال 1384 17:01
« درسوگ دکتر مجید فرهنگ» جوانی تو را در چهار چوبی از نهایت درد قاب خواهم کرد و به سوگ تو خود را به دار خاطره ها خوا هم آویخت! درآواری ازسکوت به ساعتی خیره می شوم که کودکی ات را به خانه می آورد! زمین چه می دانست؟ *** 1376-«آبادان»
-
نامه
شنبه 5 آذرماه سال 1384 16:55
از من سلام به همه سلام بگو که خوبم دورم ، غریبم امّا نگاهِ مردمِ این دیار گرم است و بی ریا ! به برادرم بگو با تو آشتی کردم دست خودم نبود بهانه می کنیم ! حوضِ بزرگِ خانه یِ ما دیگر نگاه کودکانهیِ ما را به بازی ما هی ها نمی برد دستانِ کوچکِ هیچ دختری درجام تشنگی برادری عطش نمی ریزد به برادرم بگو که باد بادک هایمان با...
-
آیین ایوب
شنبه 5 آذرماه سال 1384 16:52
چه توانی از این زیباتر که بر آستانه ای از تهی سر بر آیینِ ایوب می گذارم و چه دردی از این سنگین تر که بر گر ده ای ازآهن نمی توان بست! در تاریخی از زندگی جا مانده ام که درد هایم را کسی بر نخواهد داشت ! چه بسیارند آنان که در پس مرگشان می میرند و من خویشتن را در ابتدای زندگی از دست دادم ! به خیال مادرم دنباله ی! کودکانِ...
-
باغ خاطره
شنبه 5 آذرماه سال 1384 16:51
به باغ خاطره ها می روم برایِ چیدنِ گلی و تو را به محبسِ زمین می خوانم که بین من و تو فاصله ای ست آسمانی! به کوچه های زمین نگاه کن ببین من و تو درکدامین تقاطع به هم ... رسیده ایم ؟ *** 1374-«آبدانان»
-
دو شعرکوتاه
شنبه 5 آذرماه سال 1384 16:49
پشتِ پنجره هایِ دلبستگی آرزوهای خفته سر برآورده اند هنگامه یِ خواهشِ کدامین شکست نامه یِ من است؟ *** 74/10/1 «آبدانان» می خوانم و نمی فهمم؛ می بینم و نمی دانم ! گاهی شده دردت را چنین ناسروده بگذاری؟ *** 1374-«آبدانان»
-
انتظار
شنبه 5 آذرماه سال 1384 16:46
کسی نیامد کسی که انتظارش را می کشیم «کسی که مثل هیچ کس نیست!» کسی که آمدنش را با اندیشه های سبز هر جمعه بر درخت «کنار» ده وصله می زنیم ! *** 74/10/12 «آبدانان »
-
بهار
شنبه 5 آذرماه سال 1384 16:45
وقتی بهار فرا می رسد بی شک هزار گل اندیشه های ذهن مرا قاب می کند امّا نباشی اگر امید من چیزی مرا خراب خراب می کند. *** 23/9/1374-«آبدانان»
-
کودکی
شنبه 5 آذرماه سال 1384 16:43
چه روزگار خوبی بود آن گاه که زندگی پر شتاب میگذشت . هر خانه خانه ی تو بود هر رود کوچکی دریای بی کرانه بود. گل ها برای چیدن پروانه هابرای دیدن این دشت های خشک سرسبز بود بود و بی انتها این آب های یخ زده در لوله های قهر آن روزها درچشمه های روشن سخاوت بود. آیا هنوز هم باور نمی کنی زندگی دیروز مرده است ! *** 1371«کرمانشاه...
-
چهره
شنبه 5 آذرماه سال 1384 16:32
چهره ای می بینم که به تصویر خودم می ما ند مثل من عین خودم بی شک این نقش من است کار آن دخترک نقّاشی است که مرا می پایید ! *** 1370«آبدانان »
-
آوره گشتن
شنبه 5 آذرماه سال 1384 16:29
من کی ام شاید غروبی خسته در دامان یک صحرا و شاید هم رهی پر پیچ و خم باشم که میماند چو ماری در پس یک راه نا هموار. من سراسر لذتم، دردم شادیم شورم،نشاطم. گر به پرسد کودکی از من چرا آواره گشتی؟ گویمش جانم ندانی لذت آواره گشتن! *** 1356«بان زرکه » ماژین(ازتوابع دره شهر)
-
سکوت
شنبه 5 آذرماه سال 1384 16:09
درسکوت این شب تنها صدایم تا کنار دهکده تا دل هر خانه حواهد رفت. و با آوایی از اندوه سکوت مردم خوابیده را خواهم شکست! **** 1353 «فاریاب»زرین آباد(ازتوابع دهلران»